داغ

ساخت وبلاگ
چقدر این درد روحم را نابود کرده...

چقدر هر کدام از آدمها در برهه ای زخم بر آن زده.

چقدر اجتماع گریز شده ام انگار و یا شاید چون در حال تحمل درد هستم باید دلیل قانع کننده و سودمندی برایم وجود داشته باشد تا بودن در جمع را تحمل کنم.

چقدر احسان در عین فهمیدن و سعی در فهمیدن مرا عصبی میکند.

چقدر پدر و مادر را دوست ندارم که نگذاشتند من خودم تنها برای ازدواجم تصمیم بگیرم که حالا احسان با هزار ناز و نوازش هم نتواند دل مرا بلرزاند. و شاید چقدرر بد شد که عشق اتفاق افتاد. و چقدددر بدتر که من رو به سقوطم و مطمئنم که لین فقط به خاطر ان عشق نیست. آن که تمام شده. آن که فقط یک خاطره است. آن که یادش فقط دلگرمیست و امید برای آینده دور و یا شاید جهانی دیگر. اما چقدررر بد که خدا بندگیم را ندید و یا شاید دید و دارد این سخت ( حداقل برای خودم) امتحانم میکند. چقدر متنفرم از وقتی که احسان یا پدرش به من بگویند که به فلانی سلام کن در حالیکه کرده ام. اصلا مغزم داغ میکند. مگر من به او میگویم سلام کن به این و آن. چقدددر همه چیز در نظرم کم ارزش است. حتی بچه دار شدن. و چققدددر دلم میخواهد که خدا خودش حواسش بهم باشد و دوباره خودش را با سلامت کردنم و شاد کردنم و عزت دادنم به من ثابت کند. 

خدایا من همچنان منتظرم

نوشته شده در جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 18:51 توسط عروس|

عروس...
ما را در سایت عروس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shiivaaa بازدید : 45 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 16:45